رمان{عشق سیاه و سفید}
یادم رفت بگم کیونگم واسه ا/ت گوشی گرفته...
.
.
.
۳ماه بعد...
ویو ا/ت
۳ماه از اینکه تو این عمارت زندگی میکنیم گذشته.... من اینجا خیلی احساس خوبی میکنم... کسی باهام کار نداره... وهمه باهام مهربونن.... راستی نونا و جونگ سو هم باهم ازدواج کردن....
حوصلم سر رفته بود..... نشسته بودم رو کاناپع.... تو سالن که حوصلم سر رفت و گوشیو گرفتم دستم... یکم باهاش ور رفتم... تا اینکه به کیونگ زنگ زدم....
بوق.... بوق... بوق....
ا/ت:الو سلام عشقم... خوبی...؟
کیونگ: سلام زندگیم... تو خوبی؟!
ا/ت: هوم... خوبم.... میگم قرار نیست بیای از شرکت؟! اخه.... الان وقت سونوگرافیمه....
کیونگ: عع راست میگی.... باش الان کارای شرکتو میسپارم به دستیارمو زود میام... توهم اماده شو...
ا/ت: باشه عشقم...
گوشیو قطع کردم... و با لبخندی که تو صورتم بود از پله ها بالا رفتم.... یه لباس انتخاب کردمو پوشیدم... یه ارایش ساده کیوت کردمو به موهام حالت دادم.... ساعت۵ شد.... ـ. خیلی خوشحال بودم.... چون امروز جنسیت این کوچولو معلوم میشه..شکمم یخورده اومده جلو....واقعا خجالت میکشم...لباس گشاد تری انتخاب کردم..... دیدم کیونگ داره زنگ میزنه... گوشیو ورداشتم...
ا/ت: الو...
کیونگ: عشقم... بدو بیا پایین منتظرم...
ا/ت: باشه... باشه الان میام....
از پله ها رفتم پایینو در عمارت باز کردمو خارج شدم... سوار ماشین شدم....
کیونگ:... عشقم چقد خوشگل شدی...!
ا/ت: ممنونم عشقم...
کیونگ ماشینو روشن کرد.... و توراه تا بیمارستان کلا دست ا/ت رو گرفته بود..... تا اینکه به بیمارستان میرسن.... پیاده میشن....
ویو ا/ت
هم استرس داشتم هم ذوق.... نمیدونستم چیکار کنم... خب عادیه.. یکم دلشوره هم دارم.... دستمو گذاشتم رو سینم و نفس عمیقی بیرون دادم....
کیونگ: عزیزم خوبی؟!
ا/ت: اوم.. اره فقط یکم استرس دارم همین....
بعد دوباره دستمو گرفت...
کیونگ: من اینجام... استرس نداشته باش....
ا/ت: ممنونم... که همیشع به فکرمی....
کیونگ: زنمی خو... نباشم...؟
ا/ت:.....(خنده)
رفتیم داخل بیمارستان.... وارد اتاق شدیم.... با دلشوره کامل روی تخت خوابیدم... و کیونگ هم بالا سرم....
دکتر(خانم): استرس دارید؟
ا/ت: عااا... خوب یکم... دلشوره دارم....
دکتر: عادیه... چون میخواین بدونید که جنسیت بچتون چیه!!
لبخندی زدمو گفتم... ـ
ا/ت: اره خوب
دکتر کارشو بعد چند کلمه حرف زدن شروع کرد... دستگاهو روشن کردو پیر هنمو داد بالا... و دستگاه رو روی شکمم قرار داد.... منم نفس عمیقی کشیدم.... دکتر داشت دستگاه رو روی شکمم به حرکت درمیاورد و منم دلشورم بیشتر.... کیونگ متوجه شد.... و دستمو گرفت تو دستش...
ویو کیونگ
دیدم ا/ت استرس داره
.
.
.
۳ماه بعد...
ویو ا/ت
۳ماه از اینکه تو این عمارت زندگی میکنیم گذشته.... من اینجا خیلی احساس خوبی میکنم... کسی باهام کار نداره... وهمه باهام مهربونن.... راستی نونا و جونگ سو هم باهم ازدواج کردن....
حوصلم سر رفته بود..... نشسته بودم رو کاناپع.... تو سالن که حوصلم سر رفت و گوشیو گرفتم دستم... یکم باهاش ور رفتم... تا اینکه به کیونگ زنگ زدم....
بوق.... بوق... بوق....
ا/ت:الو سلام عشقم... خوبی...؟
کیونگ: سلام زندگیم... تو خوبی؟!
ا/ت: هوم... خوبم.... میگم قرار نیست بیای از شرکت؟! اخه.... الان وقت سونوگرافیمه....
کیونگ: عع راست میگی.... باش الان کارای شرکتو میسپارم به دستیارمو زود میام... توهم اماده شو...
ا/ت: باشه عشقم...
گوشیو قطع کردم... و با لبخندی که تو صورتم بود از پله ها بالا رفتم.... یه لباس انتخاب کردمو پوشیدم... یه ارایش ساده کیوت کردمو به موهام حالت دادم.... ساعت۵ شد.... ـ. خیلی خوشحال بودم.... چون امروز جنسیت این کوچولو معلوم میشه..شکمم یخورده اومده جلو....واقعا خجالت میکشم...لباس گشاد تری انتخاب کردم..... دیدم کیونگ داره زنگ میزنه... گوشیو ورداشتم...
ا/ت: الو...
کیونگ: عشقم... بدو بیا پایین منتظرم...
ا/ت: باشه... باشه الان میام....
از پله ها رفتم پایینو در عمارت باز کردمو خارج شدم... سوار ماشین شدم....
کیونگ:... عشقم چقد خوشگل شدی...!
ا/ت: ممنونم عشقم...
کیونگ ماشینو روشن کرد.... و توراه تا بیمارستان کلا دست ا/ت رو گرفته بود..... تا اینکه به بیمارستان میرسن.... پیاده میشن....
ویو ا/ت
هم استرس داشتم هم ذوق.... نمیدونستم چیکار کنم... خب عادیه.. یکم دلشوره هم دارم.... دستمو گذاشتم رو سینم و نفس عمیقی بیرون دادم....
کیونگ: عزیزم خوبی؟!
ا/ت: اوم.. اره فقط یکم استرس دارم همین....
بعد دوباره دستمو گرفت...
کیونگ: من اینجام... استرس نداشته باش....
ا/ت: ممنونم... که همیشع به فکرمی....
کیونگ: زنمی خو... نباشم...؟
ا/ت:.....(خنده)
رفتیم داخل بیمارستان.... وارد اتاق شدیم.... با دلشوره کامل روی تخت خوابیدم... و کیونگ هم بالا سرم....
دکتر(خانم): استرس دارید؟
ا/ت: عااا... خوب یکم... دلشوره دارم....
دکتر: عادیه... چون میخواین بدونید که جنسیت بچتون چیه!!
لبخندی زدمو گفتم... ـ
ا/ت: اره خوب
دکتر کارشو بعد چند کلمه حرف زدن شروع کرد... دستگاهو روشن کردو پیر هنمو داد بالا... و دستگاه رو روی شکمم قرار داد.... منم نفس عمیقی کشیدم.... دکتر داشت دستگاه رو روی شکمم به حرکت درمیاورد و منم دلشورم بیشتر.... کیونگ متوجه شد.... و دستمو گرفت تو دستش...
ویو کیونگ
دیدم ا/ت استرس داره
۱۰.۴k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.